آموزش و پرورش 8
چه بسیار عصرهاى جمعه که حد فاصل بنار و کلل را به اتفاق همکلاسی ها ، پاى پیاده طى مى کردیم ، شاید چهارچرخه ای که از جاده آبپخش – برازجان مى گذشت مارابه برازجان مى رساند تا صبح شنبه سر کلاس حاضر باشیم .
یکى از آن روزها ، تا بعد از غروب آفتاب هم ماشینى یافت نشد . به ناچار پیاده به راه افتادیم . نیمه هاى راه ، نور چراغی ازپشت سر ما نمایان شد . همه به صف شدیم و عرض جاده را بستیم . جیپ فرمانده شهربانى وقت ، جلوى ما متوقف شد .
- "مگه دیوانه شدید؟ چراراه را بستید ؟"
باهم گفتیم : "دانش آموزیم ، می ریم برازجان ، صب باید سر کلاس باشیم ."
به همسرش نگاهی کرد و گفت : "سوار شید ". بی درنگ پریدیم عقب جیپ . بین راه بچه بلبل هایی که یکی از دوستان آورده بود تا بفروشد و خرج هفتگى خود را تأمین کند ، صدا مى کردند و توجه همسر فرمانده راجلب کرد . سرش را برگرداند و پرسید : « اینا چیه ؟» دوستم گفت : بلبل ، خانم . این سوال و جواب در طول راه چندین بار تکرارشد اما دریغ از یک تعارف خشک و خالی . حتى آخرین لحظه که جلوى دژ پیاده مى شدیم ، خانم فرمانده گفت : « من به جناب سروان گفتم شما را سوار کند اگر نه گرگاى گرسنه شما را مى خورد . » دوستم گفت : خانم ! ما خودمون گرگ گرسنه ایم . وبا این جواب حسرت داشتن یک بچه بلبل را به دل همسر فرمانده گذاشت و خود را از خرجى یک هفته محروم نکرد.